چیه آخه پنج صبح بیدار میشی
مبالت میگیره ولی حال نداری بری دستشویی
میگی "به درررک، مگه چقدر زنده هستم که بشینم بشاشم عمرمو هدر بدم؟ یه یک ساعت دیگه بخوابم..."
یکساعت دیگه میخوابی
دقیقا یکساعت میخوابی
اینجاست که خدا با شیطان دست به یکی میکنه که تورو دست بندازه و یه ساعتتو میکنه چهار ساعت و از کار و زندگی عقب میفتی...
چشماتو باز میکنی و چهار ساعت گذشته...
بدو بدو میری به مقصدت
از اول مسیر تا آخرش همه بهت لبخند ملیحی میزنند و تو هم فکر میکنی که شعورشون بالا رفته
پس تو هم لبخند میزنی
به ساختمون میرسی و سوار آسنسور میشی
آسانسور خالیه و از توی آیینه اش خودتو میبینی که زیپ شلوارت بازه...
کفشات لنگه به لنگه شده
نشده
پوشیده بودی
جورابا برعکس
بجای پیرهن، شلواری که قرار بود خشتکشو بدوزی رو پوشیده بودی...
اینجاست که با عالم و آدم فحش میدی و فکر میکنی کائنات با تو بد رفتاری میکنه...
ساعت میشه ۵ غروب...
نزدیکای غروب آفتاب که میشه میای خونه
از بیخوابی یه ساعت میخوابی
دوباره یه ساعت میشه چند ساعت
بعد دو ساعت بیدار میشی و میبی که اگه از ساعت پنج خوابیده باشی و بعد دوساعت بیدار شده باشی باید ساعت هفت باشه... پس چرا ساعت ده شده...
یک ساعت پروسه بی ارزش حساب و کتاب ساعتت تموم میشه
گوشیتو که تنها سرگرمیته رو بیرون میاری و میبینی فیلتره
میفهمی خیلی اُمُّلی...
میری وبلاگ میزنی
اُمُّلای دیگه رو که این متن رو خوندن رو تشویق به شاد بودن میکنی
- يكشنبه ۲۶ آبان ۹۸
